در بستر غروبی دلگیر
پر از استرس
پر از امید
پر از خستگی
خسته از عبورهای هر روز و هرشب
در این راه پر پیچ و خمِ کویری
میراند هیولای آهنی خود را بر سختیِ این ریلهای آهنی
لکوموتیوران قطار پر سر و صدایاش
نرم و سریع
در خم و پیچِ این تپهها
بر بستر این خط آهنِ کهنه و قدیمی
میخَزد قطار
بی هیچ امیدی به استراحتی
در پایان راهی دور و دشوار
میخزد
بر بستر نرمِ این شنها و نمکزارها
در صبحها و غروبها و شبها
میخَزد
بیهیچ خستگیئی