یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

اعدام

مردم دور تا دورِ میدان جمع شده بودند، هرکسی داشت با نفرِ کناری صحبتی می‌کرد ، در گوشه و کنار جمعیت که از سر و کله‌ی یکدیگر بالا می‌‌رفتند اینجا و آنجا عده‌ای دورِ هم ایستاده بودند و بحث می‌کردند، مأمورها همه‌‌جا بودند، از صبح آمده بودند دور تا دورِ میدان و بازارچه و در پیادرو‌ها ایستاده بودند، یک مینی‌بوس مخصوص حمل زندانیان آنطرف میدان کنارِ بادجه‌ی پلیس ایستاده بود و دور تا دورش را مأمورها گرفته بودند، و چند ماشین پلیس هم آنطرف‌تر پارک کرده بودند.
خیابان بند آمده بود، همه مغازه‌ها را بسته بودند و کارشان را وِل کرده‌بودند و آمده بودند دورِ میدان جمع شده بودند، هرکسی چیزی می‌گفت :
می‌خواهند اعدام‌اش کنند
دختراش را کشته
به شوهراش خیانت کرده
در یک باند فساد دست داشته

و خبرهایی که یک کلاغ و چل کلاغ، دهان به دهان می‌چرخید و در میان جمعیت و رهگذران پخش میشد. هرکسی برای کنجکاوی هم شده کمی درمیان جمعیت می‌چرخید و بعد می‌رفت و بعضی‌ها هم می‌ایستادند تا حکم اعدام اجرا شود، تا شاید لذتی ببرند از شکستنِ گردن یک انسان!

پشتِ پنجره‌ی ساختمان‌های اطراف همه سرهایشان را از پنجره بیرون آورده بودند و جمعیت را نگاه می‌کردند.
حوالی ظهر یکی از افسران پلیس با یک بلندگوی دستی به وسطِ میدان رفت و بر روی سکویی که برای همین کار از صبح مشغولِ آمده کردن‌اش بودند ایستاد و با فریادی خشک و خشن در بلندگوی دستی شروع به صحبت کرد
- ساکت، لطفاْ ساکت.
  افسانه.م که در باندها و خانه‌های فساد کار می‌کرده است در عملیات یکشنبه شب مأموران رشید پلیس و نیروهای امنیتی در یکی از خانه‌های فسادِ شمال شهر دستگیر شده است و مطابق با رأی دادگاه و شرع محکوم به اعدام شده است.
  امروز این فرد در میانِ عموم تنِ به حکمِ پروردگار خواهد داد تا همگان ببینند و درسِ عبرت بگیرند. ببینند که پاسخ روسپی‌گری، و کشاندنِ جوانان به خانه‌های فساد نه تنها جرمی سنگین بلکه گناهی کبیره است که نه در برابر دادگاه که دربرابر پروردگار نیز قابل بخشش نخواهد بود.
  این فرد امروز با حضور قاضی پرونده اعدام خواهد شد.

از میان جمعیتی که نزدیک میدان ایستاده‌اند کسی فریاد می‌زند تکبیر، یا الله یا الله... و نیمی از جمعیت با او هم فریاد می‌شوند.
کسانی با شنیدن مطالب افسر پلیس راهشان را می‌کشند و می‌روند. مأمورانی خیابان‌های اطراف میدان را می‌بندند و مأمورانی دیگر مردمِ کنجکاو را به میانِ جمعیت راهنمایی می‌کنند. عده‌ای کاغذهایی را میانِ جمعیت پخش می‌کنند.
همهمه و فریاد و شلوغی همه‌ی میدان را پر کرده بود.
مأموران اطراف مینی‌بوس بیشتر میشوند. دربِ مینی‌بوس را باز می‌کنند و مأمورِ زنی که چادر برسر دارد دستِ دختری جوان را که حدود بیست و پنج سال سن دارد را می‌گیرد و همراه چند مأمور دیگر که اطراف او را گرفته‌اند به میانِ میدان می‌آورند.
چند مأمور به همراه سه مرد که بنظر قاضی پرونده و روحانی و یک نفر دیگر هستند وارد میدان می‌شوند و به سمت سکوی اعدام می‌روند.
مأمور زن دخترِِ جوان را روی سکو می‌برد و شخصی دیگر که ماسک بر صورت دارد طناب را برگردن دختر می‌اندازد و پائین می‌روند. قاضی سؤالاتی از دختر می‌کند و کنار می‌ایستد و بعد روحانی گویا برای دریافت اشهد به پیشِ دخترِ جوان می‌رود.
دخترِ جوان سر‌اش را پائین می‌اندازد و هیچ نمی‌گوید!
روحانی کنار قاضی می‌رود. مردم فریاد می‌زنند. همه از سر و کولِ هم بالا می‌روند تا بهتر بتوانند شکستن گردنِ دختر را تماشا کنند و بعضی‌ها سعی می‌کنند خودشان را به جلو برسانند تا شاید صدای ناله‌ی او را هم بشنوند.
کسی چیزی فریاد می‌زند و با صدای بلند دعایی می‌خواند که تعدادی هم همراهی‌اش می‌کنند.

تمام خیابان‌های اطراف بند آمده است، ساعت روی دوازده قفل می‌شود. صدای فریادی از میانِ میدان به گوش می‌رسد. فندک را روشن می‌کند و همانطور که سر‌اش از پنجره بیرون است سیگاری که زیر لب‌اش بود را روشن می‌کند. فریادی دیگر از میان میدان به گوش می‌رسد، دختر فریاد می‌زند. کلماتی نا مفهوم، فریادی دیگر از میدان به گوش می‌رسد، دست افسر پلیس بالا می‌رود و سریع پائین می‌رود. مردی که ماسک بر صورت داشت طنابی را می‌کشد، زیر پای دختر خالی می‌شود،
یک ملت زیرِ پای دختر را خالی می‌کنند، یک دنیا زیر پای دختر را خالی می‌کنند.
دختر میانِ زمین و هوا آویزان می‌ماند. مأمورها نگاه می‌کنند. مردم نگاه می‌کنند. نه کسی فریادی می‌زند نه کسی پچ پچی می‌کند. ساعت روی دوازده قفل بود. همه قفل بودند. سیگار را نصفه از همان بالا پائین می‌اندازد.
عقربه‌ها دوازده را رد می‌کنند. عقربه‌ها دوازده را رد کرده‌اند.
مأمورها دختر را از میان زمین و هوا پائین می‌آورند، درونِ کیسه‌ای می‌کنند و درون آمبولانس می‌‌گذارند. سکو را جمع می‌کنند و همه سوار ماشین‌ها می‌شوند. مأمورهایی مردم را راهنمایی می‌کنند که به پیاده‌رو بروند. مأمورهایی ماشین‌ها را آهسته راهنمایی می‌کنند. همه می‌روند. همه‌می‌روند.
ساعت هم می‌رود.
پنجره را می‌بندد، از پله‌ها پائین می‌رود. میدان را رد می‌کند. در میان راه چشم‌اش به زنی می‌افتد، که گوشه‌ای نشسته‌ است بر روی سکوی جلوی مغازه‌ای و گریه می‌کند...!