در بستر غروبی دلگیر
پر از استرس
پر از امید
پر از خستگی
خسته از عبورهای هر روز و هرشب
در این راه پر پیچ و خمِ کویری
میراند هیولای آهنی خود را بر سختیِ این ریلهای آهنی
لکوموتیوران قطار پر سر و صدایاش
نرم و سریع
در خم و پیچِ این تپهها
بر بستر این خط آهنِ کهنه و قدیمی
میخَزد قطار
بی هیچ امیدی به استراحتی
در پایان راهی دور و دشوار
میخزد
بر بستر نرمِ این شنها و نمکزارها
در صبحها و غروبها و شبها
میخَزد
بیهیچ خستگیئی
و چه کند می خزد
در ادامه ی کامنت مردی که مرده بود باید بگم که!..:
احتمالن چقدرم پر سر و صدا می خزد!!!
سلاااااااااااااااااااااااااااااااام
مرسی از کامنتت!...
راستی یه چیزی میگم نخندیا!...امروز یکیو توو بلوار دریا دیدم!...خیلی شبیه تو بود!... توو یه پرشیا بود!...البته کنار راننده نشسته بود!راننده هم یه آقایی بود نه خیلی مسن ولی جوونم نبود!....ولی اون یکی خیلی شبیه تو بود!...حالا دیگه نمی دونم!...جونه بابک نخندیااا...گفتم بگم!..اگه خودت بودی بدونی که شناختمت!!!(حالا مثلن که چی؟)...
خوب حقیقتش تا حالا نشده با قطار مسافرت کنم...اما غروب و انتظار مقصد ..می دونی خونه هیچ وقت تکراری نیست، اینطور نیست؟!