ماندهام! میانِ آرزوهای خودم و آرزوی تو شاید!
ماندهام! میانِ خودم و تو!
ماندهام! میان امیدِ خودم و امید تو!
ماندهام! میانِ انتظارِ تو و انتظارِ خودم!
ماندهام! ماندهام بین خودم و خودم
میان دوراهیِ سختی که همیشه راه سوماش را برگزیدهام
یادِ بابک افتادم امشب، بابکِ بیژن بیجاری در داستان تماشای یک رؤیای تباه شده، یادِ بابک افتادم، که او هم راهِ سوم را برگزید، تنهایی را شاید انتخاب کرد، از روی اجبار شاید، از روی ناچاری، از آنجا که دیگر نه راه پیش داشت نه راه پس...
و شاید این بابک، آنقدر در من تأثیر گذاشت که من هم مانند او تصمیم گرفتم، شاید آنقدر شبیه من بود که همیشه شخصیتهایمان قاطی میشد، همیشه یا من جای او بودم یا او جای من...
نمیدانم چرا اما من هم مانند روزهای پر استرس او شدهام که داشت بین خودش و خودش یکی را انتخاب میکرد...!
پ.ن : در یک کلمه میتوان گفت داغان.... همین همین همین!