ماندهام! میانِ آرزوهای خودم و آرزوی تو شاید!
ماندهام! میانِ خودم و تو!
ماندهام! میان امیدِ خودم و امید تو!
ماندهام! میانِ انتظارِ تو و انتظارِ خودم!
ماندهام! ماندهام بین خودم و خودم
میان دوراهیِ سختی که همیشه راه سوماش را برگزیدهام
یادِ بابک افتادم امشب، بابکِ بیژن بیجاری در داستان تماشای یک رؤیای تباه شده، یادِ بابک افتادم، که او هم راهِ سوم را برگزید، تنهایی را شاید انتخاب کرد، از روی اجبار شاید، از روی ناچاری، از آنجا که دیگر نه راه پیش داشت نه راه پس...
و شاید این بابک، آنقدر در من تأثیر گذاشت که من هم مانند او تصمیم گرفتم، شاید آنقدر شبیه من بود که همیشه شخصیتهایمان قاطی میشد، همیشه یا من جای او بودم یا او جای من...
نمیدانم چرا اما من هم مانند روزهای پر استرس او شدهام که داشت بین خودش و خودش یکی را انتخاب میکرد...!
پ.ن : در یک کلمه میتوان گفت داغان.... همین همین همین!
باید برم و ان داستان را بخوانم..می دونم رفیق بالاتکلیفی واقعا سخته.
بابک رکورد زدم!از آخرین روزی که اومدم نت!یه چیزی حدود بیست روز می گذره!...اصلن توو خیالمم نمی دیدم از نت این همه دور باشم!میگن آدما مجبور باشن همه کار می کنن!حکایت منه... دلم خیلی تنگ میشه واسه این محیط مجازی ولی راه دیگه ای به ذهنم نمی خوره!..باید فعلن از ثانیه هامم استفاده کنم!...واسه کسی مثل من که تا اردی بهشت خوش گذرونده!..راه دیگه ای جز خرخونی توو خرداد نمی مونه براش!...
دعا کن واسم!
نبینم ناراحت باشه!... داتشم فکر می کردم بعد سربازیت چقدر راحت میشی!..... چی شدی بلخره..کی باید بری؟!..یا داری میری؟!.... انصراف دادی از دانشگاه؟... مواظب خودت باش.... !...
مطمئنن سفرم خوش گذشته!... بازم خوش باااااشی...
سلام دوست نا دیده
از پس آنهمه سال که از انتشار "تماشای یک رؤیای تباه شده" گذشته، حتمن می فهمی ام، اگر یادآور شوم، از خواندن نوشته ی شما در این سوی اقیانوس، چقدر دست و دلم گرم شد ــ بخصوص که این روزها، آنطرفها ودر خیابانهای ایران، جوانان هموطن آنطور مایه ی افتخار ایرانیها، حتّا در اینطرفها شده اند.
خوش به حال شما که، هم جوان هستید وهم در ایران.
به هرحال باز هم ممنون که، با "بابک" من همدلی کرده بودید