یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

تَوهم

فکرش رو بکن!
روبروت واستاده باشه و بِر و بِر نگات کنه و تو هم همینجوری خشکت زده باشه! اصلاْ هم حواست نیست که اون داره نگاهت میکنه و اصلاْ هم قصد نگاه کردن به اونو نداری فقط برای چند لحظه‌ای نگاهت قفل شده به سمت اون بدون اینکه متوجه باشی که دقیقاْ داری به اون نگاه میکنی.....
یه توهم گذرا و لحظه‌ای زمان رو یادت میاره و دوباره برمیگردی به دنیای واقعی، نگاهت رو زود میدزدی و سرت رو بر میگردونی و راهت رو میکشی و میری ردِ کارت.....
ولی میدونی، توی اتوبان پر رفت و آمد این ذهن گیجت یه چیزی داره به سرعت اینطرف و اونطرف میره، سعی میکنی نگهش داری، به خودت فشار میاری، دوباره شروع میکنی....
آروم خودت رو کنترل میکنی، یه پوزخند میزنی و زیر لب زمزمه میکنی « عجب... » یا یه همچین چیزی....

تمام امروز و فردا و دیروز و هرروز اینجوری داره میگذره.....
نمی‌دونم شاید تو راست بگی بابک!