احساس نوستالژیکی که توی این برف اوایل پائیزی هست همینجوری الکی یادم میاره که دارم به روزِ خاصی نزدیک میشم، و باز هم مثل همیشه بدون تأخیر دوباره برف شروع شد و همهجا سفید شد....
یه حسی بهم میگه فقط حدوداْ هفت ساعت دیگه مونده....
بیست و دو سال پیش فکر کنم همین موقعها کسی داشت آخرین دردهای یک کودک را درون خود حضم میکرد تا کودکاش با چشمهای خود دنیا را ببیند.....
بیست و دو سال پیش، شاید آن زمان هم برف باریده بود، هوا سرد شده بود، خواهرم برف بازی میکرده و پدرم نگران بوده و مادرم چشمانتظار ......
بیست و دو سال پیش، ساعت هشت صبح روز یازدهم آذر ماه.......
فقط حدود هفت ساعت دیگه مونده...............