احساس نوستالژیکی که توی این برف اوایل پائیزی هست همینجوری الکی یادم میاره که دارم به روزِ خاصی نزدیک میشم، و باز هم مثل همیشه بدون تأخیر دوباره برف شروع شد و همهجا سفید شد....
یه حسی بهم میگه فقط حدوداْ هفت ساعت دیگه مونده....
بیست و دو سال پیش فکر کنم همین موقعها کسی داشت آخرین دردهای یک کودک را درون خود حضم میکرد تا کودکاش با چشمهای خود دنیا را ببیند.....
بیست و دو سال پیش، شاید آن زمان هم برف باریده بود، هوا سرد شده بود، خواهرم برف بازی میکرده و پدرم نگران بوده و مادرم چشمانتظار ......
بیست و دو سال پیش، ساعت هشت صبح روز یازدهم آذر ماه.......
فقط حدود هفت ساعت دیگه مونده...............
صلام.!
من هم روز تولدم همچین حس دلتنگی رو داشتم...!
راستی مبارک باشه....تولدت!
آغاز سال جدیدت رو تبریک می گم راستش نمی دونم من می تونم اینو بنویسم یا نه ؟! اما جایش برات خالی نباشه.
اااااااااوی ...پس اون سال بابکی روز تولدت بود...بابا ا ی و ل....
تتتتتتووووووولدت مبارک...!......خیلی هم مبارک!...