توی آشپزخونه، وقتی صبح زود باشه یا آخر شب باشه، شیشه بخار کرده باشه، یکمی لای پنجره باز باشه و بیرون هم سرد باشه و کتری هم روی گاز داره میجوشه، وقتی یه سیگار روشن کردی و روی صندلی نشستی داری از لابلای جاهایی که بخار نداره بیرون رو تماشا میکنی......
یه حس غریب و نزدیکی هست که همیشه و همیشه و همیشه چسبیده به آشپزخونه با اون میز و صندلیهای چوبی و پنجرهای که همیشه توچال رو نشونم میده با اون همه برفی که نشسته روش.....
پنجرهای که تمام شب چراغ چشمک زنِ سر میدون رو بهم نشون میده....