و امشب!
من، بابک، نه بابکِ یک رؤیای تباه شده! بلکه من، بابکِ دنیای واقعیِ خودم، بابکِ روزهای خودم، باز هم،باز هم و باز هم نتوانستم شاید کنار بیآیم، نخواستم شاید بگیرم چیزی را که خیلی وقت پیش از دست داده بودم!
و یا شاید من نبودم اصلاْ.... نمیدانم
و واقعاْ چقدر بیرحم شدهام من، چقدر بیدل شدهام من... نمیدانم اما انگار هیچوقت پُرنمیشود این جای خالیِ رؤیای من....
شاید، شاید، شاید، یکی مثل خودم درست کردم امشب! تنها، تنها، تنها... کسی که شاید هیچوقت پرنشود جای خالیِ رؤیایاش در دلاش...
ای کاش، ای کاش، ای کاش میشد هیچوقت این حرف رو بهت نزنم.... ای کاش میشد....