یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

بهانه

وقتی بهانه‌هام تموم میشه، یا وقتی آنقدر بهانه‌هام زیاد میشه، که دیگه نه می‌تونم بنویسم نه می‌تونم حرفش رو بزنم، دوست دارم تو یه جاده‌ی کویری، وقتی ستاره‌ها دارن چشمک می‌زنن، ماشین رو بزنم کنار و برم و پائین و آخرِ این صحرای بی‌پایان رو پیدا کنم، اونجا که شیب زمین اجازه نمیده همه چیز رو تماشا کنی..
وقتی آنقدر بهانه دارم برای نوشتن، یا وقتی آنقدر بهانه دارم برای سردرگم شدن توی این روزهای مسخره، احساس می‌کنم به سخره گرفته‌اند مرا، به ریشم می‌خندند و پشت سرم افعالِ کهالت و جهالت بکار می‌برند، وقتی که میرسم تو یه بن‌بست و هیچ راهی هم برای دور زدن نیست، وقتی که می‌رسم به اونجائی که دیگه حتی خشم و جسارت هم کاری از پیش نمیبره، وقتی دیگه نه میشه امیدوار بود و پیش رفت، نه میشه ناامید شد و عقب کشید...
وقتی آنقدر بهانه دارم، آنقدر که که گم می‌شوم، وقتی آنقدر بهانه دارم که هر روز که میگذره بیشتر از همیشه متنفر بشم از معنای وطن، چه چیزی می‌تونه پای لنگ‌ام رو محکم کنه توی این خاکِ نفرین شده؟...
وقتی آنقدر بهانه دارم که می‌توانم به راحتی از همه چیز بگذرم، یا وقتی آنقدر بهانه دارم که تنهای تنها میونِ این همه افرادی که به سخره گرفته‌اند مرا بایستم و فقط خشمِ خودم را فروبخورم و دشنام بدهم به این به اصطلاح وطن، دیگر به چه امید می‌توان پا سفت  کرد در میونِ خاکی که متعلق به من نیست؟