یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

صبح

هوا تاریک روشن بود، نسیم ملایمی می‌وزید، دربِ کوچه را باز کرد، و با قدم‌های تند و سریعی شروع کرد به راه رفتن. وسط کوچه که رسید، سیگاری از جیب‌اش درآورد گذاشت زیرِ لب‌اش، کبریتی زد و سیگار را روشن کرد. و دوباره سریع بدون هیچ درنگی شروع کرد به راه رفتند. در آن هوای خنک اولِ صبح زیر نورِ کمرنگِ خورشیدی سرد، چنان پکی به سیگار می‌زد که انگار هوای خنک اول صبح را فراموش کرده بود.
لباس خاکیِ نظامی، اتیکت‌های تازه چاپ شده بالای جیب پیراهن‌اش، و درجه‌هایی که نه‌چندان با دقت روی آستین‌ها دوخته شده بود. پوتین‌هایی که از دور معلوم است زیاد راه رفته است، از پارگیِ کناراش. از رنگ پریدگیِ بندهایش، از کف‌های سائیده شده‌اش.

سرکوچه که رسید، قدم‌های‌اش را تندتر کرد، سرپائینی را گرفت و تند تند قدم برداشت و رفت.
در هوای خنک صبحِ زود، با سیگار به نیمه رسیده، سریع قدم برمی‌داشت و به این فکر می‌کرد، که یک روز، در یک صبح زود، در هوای خنکِ یک سحرگاهِ پائیزی، بدون هیچ اسارتی، بدون اینکه به کسی یا چیزی پایبند باشد، قدم‌های تندی برمی‌دارد و با یک کیف و یک گیتار بر دوش، می‌رود که برود، می‌رود که دیگر برنگردد به این زودی‌ها، می‌رود که دیگر آزاد و رها، بدون اینکه به جایی احساس تعلق داشته باشد یا اینکه کسی به اون احساس مالکیت داشته باشد، آزادِ آزاد به دنیای جدیدی قدم بگذارد...