هوا تاریک روشن بود، نسیم ملایمی میوزید، دربِ کوچه را باز کرد، و با قدمهای تند و سریعی شروع کرد به راه رفتن. وسط کوچه که رسید، سیگاری از جیباش درآورد گذاشت زیرِ لباش، کبریتی زد و سیگار را روشن کرد. و دوباره سریع بدون هیچ درنگی شروع کرد به راه رفتند. در آن هوای خنک اولِ صبح زیر نورِ کمرنگِ خورشیدی سرد، چنان پکی به سیگار میزد که انگار هوای خنک اول صبح را فراموش کرده بود.
لباس خاکیِ نظامی، اتیکتهای تازه چاپ شده بالای جیب پیراهناش، و درجههایی که نهچندان با دقت روی آستینها دوخته شده بود. پوتینهایی که از دور معلوم است زیاد راه رفته است، از پارگیِ کناراش. از رنگ پریدگیِ بندهایش، از کفهای سائیده شدهاش.
سرکوچه که رسید، قدمهایاش را تندتر کرد، سرپائینی را گرفت و تند تند قدم برداشت و رفت.
در هوای خنک صبحِ زود، با سیگار به نیمه رسیده، سریع قدم برمیداشت و به این فکر میکرد، که یک روز، در یک صبح زود، در هوای خنکِ یک سحرگاهِ پائیزی، بدون هیچ اسارتی، بدون اینکه به کسی یا چیزی پایبند باشد، قدمهای تندی برمیدارد و با یک کیف و یک گیتار بر دوش، میرود که برود، میرود که دیگر برنگردد به این زودیها، میرود که دیگر آزاد و رها، بدون اینکه به جایی احساس تعلق داشته باشد یا اینکه کسی به اون احساس مالکیت داشته باشد، آزادِ آزاد به دنیای جدیدی قدم بگذارد...
اون روز دور نیست، می دونم. ولی منم باید باهاش باشم!
اگر فشار نباشد شاید اصلا به سرمان نزند دنبال راه چاره باشیم. البته همه هم به این به اصطلاح فشار نیاز ندارند تا راهی را که باید؛ بروند. به هرحال راه را که بلد باشی می رسی. اما باید همیشه یک راه دوم و سوم هم در آستین داشته باشی که اگر اولی نشد به قولی آچمز نشویم.
آشنا های زیادی دارم که همیشه با برق نفرت تو چشماشون آن لحن تلخ از اجباریشان حرف می زنند...می دونی رفیق به قول آنها فقط رسپیده باید هر چه زودتر شب بشه و هفته ماه و ماه...همیشه با امید.
چی شد؟!!!؟..من آی کیوم خیلی هم بالا نیستا!!!!
سلام.
ساده و زیبا.
سر بزنید.
یا عشق
تو ازادی اما امانتی که به من دادی یادت نره