مهتاب؛
با دهانی بسته
فریادی فروخورده
نگاهی تنها مانده
روی میگرداند
چشم میپوشاند
در باغ؛
در باغچهیِ نومید
زمستان خفته
اما باهار نمیآید باز
اما باهار نمیجنبد باز
باد
میگردد
حِی میکند
لاس میزند با بید
دست میکشد بر خاک
فریاد میزند در گوش مهتاب
اما باهار باز نمیآید
اما باهارِ خسته، باز نمیآید
- بابک، ۲۸ اسفند ۱۳۸۷ -
این بادهای تُند روزهای آخرِ اسفند باز هم یادم میآورد که یک سالِ دیگر گذشته است، میگوید باهار در راه است. یادم میآورد خانهها شستهسست، دلها رُفتهست؛ تا دو سه روزِ دیگر باهار میآید. اما دلِ خوش سیری چند؟
این ابرهای سفید دَرهم و برهَم توی این آسمون آبی، باز هم این حِسِ از دست دادنِ وقتی دیگر را میآورد با خود، و این جوانههای کوچکِ سبز شده بین سنگ فرشها، گوشههای جدول خیابانها، لابلای پلها، اینجا گوشهی باغچه، باز هم حرفی میخواهند بزنند و من نمیفهمم چه میخواهند بگویند.
آری باز هم باهار میآید و یک سال دیگر تمام میشود و یک سالِ دیگر شروع میشود...
با آرزوها خوب، آرزوی سلامتی، موفقیت، شادی، سرافرازی برای همه دوستان؛
سال نو مبارک
پ.ن: فردا صبح مثلِ هرسال میرویم سری به دیارمان بزنیم ( منظور همان دهاتمان است )، سال تحویل را نیستم، و باز هم مثلِ هرسال این پست یک روز زودتر فرستاده میشود
پ.ن: امسال به بیشتریها ایمیل زدم، اگر کسی را فراموش کردم ببخشید.
پ.ن: احساس میکنم با این شعر کمی سخت به استقبالِ باهار میرویم، اما این حسِ حالِ حاضرِ مناست!
پ.ن: باز هم سالِ نو مبارک، همراه با بهترین آرزوها
سلام رفیق.
سال نو مبارک.
خوش بگذره مسافرت٬ ولی جات خالی!
تهران خلوت شده! دوسش دارم!
سال خوبی در پیش داشته باشی.
بهار رخت قشنگیه برای زمین.
سلام.
کجایی رفیق؟!
تهران هم یه سر بزن.
سلام برادر
حالا من درگیرم تو دیگه چرا آپ نمی کنی؟
آپم