لباس تنهائی بر تنام
ساز بر دوشام
آوای کهنهی پرچمداران صلح در گوشام
منظرهی خشکِ آبادی در دستام
تنها و غریب
رو به غروب
به سمت گسترهی بیپایانِ جهان
رو به غربتِ بیانتهایِ شبهای بیستاره
با اندوهِ تلخِ دلتنگی
با گذشتن از تو
گذشتن از خود
به سمتِ بیانتهای این دنیای کوچک و حقیر
من آوازام را سر خواهم داد
در دنیایی که دوستاش خواهم داشت
با نامِ تو
ای آبادیِ خشک و بیحاصل
نمی دونم چرا شعرات منو یاد خسرو گلسرخی می اندازه و یه دوست قدیمی که دیگه برام نمونده... اما خالی از خون و خون ریزی و پر از حس انسان دوستانه.