روزها میآیند و میروند، پشتِ سرِ هم..... و من واقعاْ نمیدانم چرا منتظرم! منتظر چی هستم! و اصلاْ چرا باید باشم.....
چندوقتیه که عجیب شوقِ زندگی در رگهایام جریاد داره، نمیدونم چرا الکی امیدوارم.... شاید به آیندهای نه چندان دور.... زیرِ سه سال!
و خب این خیلی خوب است... بهش میگم سرمایهگزاریه زود بازده!!!!
فکرهای خوبی توی ذهنام هست، تشویقهای خوبی همراهام هست..... و چیزی که همیشه ذهنام را آزار میدهد....
دنیایی که نگراناش هستم..... آخر من یک سوسیالیست هستم.... !!!!!!!!
و پنجشنبه هشتم مارس است... و من باید آنجا باشم....!!!!
و اینکه امروز واقعاْ شاکی بودم از اینکه توی این کشورِ نکبت دارم زندگی میکنم که حتی ناموس نمیفهمد.... میریزند و زنها را برای دفاع از حقوقشان میبرند.... آن هم به چه شکلی؟!!!!
و چندروزی هست که بدجوری احساس میکنم باید فریاد بزنم..... باید برم کوه..... و بلند بلند فریاد بزنم.... !!!
شاید کسی صدایام را بشنود !!!!!!!
و اینکه...
دوستانِ قدیمی باز میآیند از سفر
و اینکه ذهنام درگیر یک داستان است.... شاید نوشتماش!!!!