یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

من!!

متولده بیست و دوسال پیش! سوار بر اسب و کمان در دست! در کلان شهری به‌نامِ تهران! مادرم شیرین، پدرم فرهاد! نام‌ام بابک! که از داشتن‌اش به خود می‌بالم، نام قبیله‌ئی‌ام کمی عجیب است، دوست‌اش ندارم!

کودک که بودم، تفریح‌ام ماشین‌های اسباب‌بازی‌ام بودند و زنگِ دوچرخه آقاجون! و چرخ و فلکی که آقاجون ما را هر روز می‌برد سوار می‌کرد و آن پیرمرد با گرفتن پنج تومان آن را می‌چرخاند!
کودک که بودم، جنگ بود گویا! تصاویر مبهم خطوط نورهای قرمزی را در ذهن به یاد دارم که در آسمان با شتابی فزاینده می‌رفتند! کودک که بودم جنگ بود! بزرگ که شدم هم جنگ بود! و حالا هم جنگ است! و هنوز نمی‌دانم جنگ بر سرِ چیست!؟
کودک که بودم، از پله‌های طبقه‌ی دوم خانه افتادم و پهن شدم کفِ زمین! پیشانی‌ام خون آمد! و فکر می‌کنم کمی از اختللاتِ ذهنی‌ام به همان دلیل است!
پنج ساله بودم که با پنجره‌ی خانه‌ی جدیدمان آشنا شدم، با قابی که همیشه توچال را نشان می‌داد! و هنوز نمی‌دانم چرا شیفته‌ی این منظره‌ی خیره کننده شدم، که زمستان‌ها سفیدِ سفید بود!
شش ساله بودم که اولین‌بار سوار بر دوچرخه شدم!
و حدود هفت سال داشتم که چرخ‌های کمکی‌ِ دوچرخه را برای همیشه کندم!
هفت سالم بود که با گریه به مدرسه رفتم!
تا نه سالگی آتاری تنها تفریح مهیجِ کامپیوتری‌ئی بود که داشتم!
نه سالم بود که اولین نمره - صفر - را از دیکته گرفتم!
نه سالم بود که عاشق شدم! نامه‌های عاشقانه‌ی کودکانه نوشتم!
ده سالم بود که ویدئو خریدیم! و همیشه متعجب بودم که چرا ویدئو بجای جعبه در پتو پیچیده شده بود؟!
ده سالم بود که برای اولین‌بار با کامپیوتر آشنا شدم! صفحه‌ی سیاه ام‌اس داس بود و خطی عمودی‌ئی که همیشه چشمک میزد! بعدها یاد گرفتم صفحه‌ی سیاه‌اش را عوض کنم و رنگی کنم! و این سرگرمی‌ِ خوبی بود!
ده سالم بود که یاد گرفتم فایل‌ها را روی فلاپی‌دیسک کپی کنم، فرمانِ فورمت را یاد گرفتم و تمام هارد را فورمت کردم!
ده سالم بود که برای اولین بار مدرسه را پیچوندم!
ده سالم بود که برای اولین بار طعمِ تلخِ مشروب را چشیدم! یک روزِ کامل خواب و بیدار بودم!
یازده سالم بود که یه نوار کاست خریدم و برای خودم آهنگ ضبط کردم!
دوازده سالم بود که در مدرسه شورشی نامیده شدم! بدون هیچ دلیلِ خاصی از فرمانروایانِ قدرتِ مدرسه سرپیچی می‌کردم! که بعدها تازه فهمیدم که کله‌شق هستم!
دوازده سالم بود که به نقاشی علاقه‌مند شدم! از ریاضی متنفر بودم! از عربی حالت تهوع پیدا می‌کردم! و با ادبیاتِ فارسی‌ِ سانسور شده‌ی مدرسه دشمن بودم!
سیزده سالم بود که احساس میکردم زنجیرهایی سخت به دستم بسته‌اند در مدرسه‌های خشکی که استدلالشان تربیت بود و استراتژ‌ی‌شان سرکوب و توهین!
سیزده سالم بود که عضوِ گروه سرود مدرسه شدم! و چه کارهایی نکردم که حالا می‌بینم چه اشتباهی کردم از روی کودکی! به عنوان بهترین تک‌خوان لوحِ تقدیری گرفتم که سعی کردم جایی بگذارم‌اش که هیچوقت چشم‌ام بهش نخورد!
سیزده سالم بود و از روی نادانی در اردوهای تابستانیِ مذهبیِ مدرسه اسم نوشتم! و برای اولین بار و آخرین بار به جمکران رفتم! انتظامات جمکران کم مانده بود بازداشتم کند!
چهارده سالم بود که در مدرسه شورش کردم! از مدرسه فرار کردم! با معلمی که هیچ وقت روی دیدن‌ش رو ندارم دعوا کردم! و جلوی حرفِ زور و توهینی که می‌کردند بهم ایستادم! یک هفته اخراج موقت شدم! از انضباط نمره مشروط آوردم! و یک سالِ تمام سرِ کلاس همان معلمِ احمق نرفتم! و برای اولین‌بار شهریوری شدم!
چهارده سالم بود که زیرِ بارِ حرفِ زور نرفتم!
چهارده سالم بود که آقاجون بعداز دست و پنجه نرم کردن با بیماری سرانجام شکست‌اش داد و به اسقبال خاکی کهنه رفت!
چهارده سالم بود که با جنبش‌های آزادی‌خواهان آشنا شدم! چندبار تظهارت کوی دانشگاه را بعلت نزدیک بودن کلاس زبان‌ام به آنجا دیدم!
چهارده سالم بود که اولین سیگارم را کشیدم!
پانزده سالم بود با شعر آشنا شدم! شاملو را شناختم! و تفکرات و اندیشه‌های او آشنا شدم!
پانزده سالم بود که با اندیشه‌ها و افکارِ چپی آشنا شدم! ناخودآگاه سوسیالیسم بود! چه‌گوارا شناختم! و از همان ابتدا نام‌اش برای‌ام مقدس شد!
پانزده سالم بود که اولین شعرم را نوشتم!
پانزده سالم بود که رانندگی یاد گرفتم!
پانزده سالم بود که آبله‌مرغون!!! گرفتم!!!
پانزده سالم بود که از پسِ گرفتنِ نمره ریاضی و شیمی و فیزیک و زیست و عربی و زبان برنیامدم! با دادن پول بابت کلاسِ خصوصی به معلم‌ها نمره‌ی قبولی آوردم و با استفاده از یک تک‌ماده به سال بعد رفتم! به کاردانش رفتم! به دنیای جدیدی که بهترین خاطرات را برایم ساخت!
شانزده سالم بود که روزِ اول مدرسه بعلت بلند بودن مو از کلاس اخراج شدم! و بدون هیچ حرفی به خانه برگشتم! یک هفته پشتِ درِ دفتر مدیر بودم و به هیچ قیمتی موهایم را کوتاه نکردم! و در آخر آنها کمی کوتاه آمدند و من به اجبار پدر موهایم را کوتاه کردم!
شانزده سالم بود که گیتار خریدم!
شانزده سالم بود که بیشتر فکر کردن را یاد گرفتم!
شانزده سالم بود که با پینک‌فلوید آشنا شدم!
شانزده سالم بود که با زندگی مجردی آشنا شدم! روزهای زیادی را در خانه‌ی دانشجوئی پسرعمه‌هایم بودم! شعر می‌خواندیم! موزیک گوش می‌دادیم و حرف‌های عجیب و غریب می‌زدیم!
هفتده سالم بود که با آنارشیسم آشنا شدم و فهمیدم ناخودآگاه آنارشیست بوده‌ام!
هفتده سالم بود که فیلم دیوار پینک‌فلوید را دیدم! تنها فیلمی که تا بحال چندین و چندبار دیده‌ام!
هفتده سالم بود که با موسیقیِ راک آشنا شدم و به آن علاقه‌مند شدم!
هفتده سالم بود که از سیاست بدم آمد!
هفتده سالم بود که متوجه بیماری مادرم شدیم! سرطان!
هفتده سالم بود که مادرم اولین عمل‌اش را انجام داد! از همان اول به بابا گفتند پنج الی شش سال! و فرهادِ مادرم.........!!!! و شیرینِ پدرم!
هجده سالم بود که دیپلم گرفته‌ام!
هجده سالم بود ک گواهینامه گرفتم!
هجده سالم بود که اعتقادات و افکار سیاسی‌ام شکل گرفت! سوسیالیست شدم!
هجده سالم بود که از واقعیت دین را متوجه شدم! از دین بدم آمد! آنها به من می‌گفتند بی‌دین، کافر! خودم می‌گفتم آزاده!!!
هجده سالم بود که دوست دوختر پیدا کردم!
هجده سالم بود که وبلاگ را شناختم و شروع به نوشتن در وبلاگ کردم!
نوزده سالم بود که روزِ اولِ نوروز با ماشین چپ کردم! و در معجزه‌ای عجیب همه سرنشین‌های ماشین زنده ماندیم! حتی پسرعمه‌ام که از شیشه بیرون افتاد! و تازه فهمیدم که چقدر خوشبخت‌ام!!!
نوزده سالم بو که از خانه بدم آمد!
نوزده سالم بود که اولین بار شب دیر آمدم خانه!
نوزده سالم بود که بازهم عاشق شدم!
نوزده سالم بود که دیوانه شدم!
نوزده سالم بود که عشق برایم پایان یافت!
بیست سالم بود که دوست داشتن را آموختم!
بیست سالم بود که دوست‌اش داشتم!
بیست سالم بود که رفتم سربازی!
بیست سالم بود که دلم بای خانه تنگ شد!
بیست سالم بود که پشیمان شدم و خانه را پناهگاهی کردم برای تنهائی‌ها و خستگی‌ها!
بیست سالم بود که برای همیشه دوست‌اش داشتم!
بیست سالم بود که از کشوری که در آن بدنیا آمده بودم بدم آمد!
بیست سالم بود که افکارم پریشان شد! دوباره دیوانه شدم۱
بیست سالم بود که دانشگاه قبول شدم! سربازی را با امیدها و آرزوها و هدف‌هایی که داشتم رها کردم و دانشگاه رفتم!
بیست سالم بود که به جرم ایستادن در کنار یکی از خیابان‌های محله‌مان با کتک سوار یک ماشین شخصی شدم و دستبندِ قپانی به دست‌ام زدند! و در آخر در کنار ماشین‌ام بیرون انداخته شدم! با توهین‌هایی که فراموش‌شان نمی‌کنم! سومین کسی که هیچوقت نمی‌بخشم‌اش!
بیست و یک سالم بود که برای اولین بار از این خارج شدم! به دبی رفتم برای یک تجربه‌ی جدید!
بیست و یک سالم بود که بیماری مادرم روز به روز پیشرفته‌تر میشد!
بیست و یک سالم بود که هنوز دوست‌اش داشتم!
بیست و یک سالم بود که آخرین تصمیم‌گیری‌ام را کردم! و خودم را برای آینده آماده کردم! برنامه‌ریزی‌ِ دقیقی که بعدها بعلت زندگی کردن در کشور مادری‌ام از انجام نیمی از آنها باز ماندم!
بیست و یک سالم بود که در یک صبح تابستانی شیرینِ پدرم! مریمِ مقدس‌ام بیماری را شکست داد و به پیشِ پدراش رفت!
بیست و یک سالم بود که اشک را در چشم‌های فرهادِ مادر‌م دیدم!
بیشت و یک سالم بود که تمام کابوس‌های چندساله‌ام در آخر به واقعیت پیوست! و مریم‌ام، مریمِ مقدس‌ام که دیر یافتم‌اش از پیش‌ام رفت! رو به آسمانی که همیشه میگفت چه زیباست!
بیست و یک سالم بود که در پی هدف‌ام از گذراندن وقتم در دانشکده فنی دست کشیدم و به سمتِ موسیقی رفتم!
بیست و دو سالم بود که مادرم در روز تولدم نبود!
بیست و دو سالم بود که نتوانستم برای دومین بار از کشور خارج بشوم!
بیست و دو سالم بود که تصمیم گرفتم سربازی را تمام کنم!
بیست و دو سالم بود که دانشگاه را بطور کامل ترک کردم!

و حالا! چند روز بیشتر تا سالِ جدیدِ من نمانده است! در سالِ جدید برای ادامه‌ی سربازی آماده می‌شوم! ده ماه دیگه بیشتر نمونده! و اینکه باید در کنسرواتوآر تهران ثبتِ نام کنم! و اینکه کارهای زیادِ دیگری هم بکنم!

نظرات 4 + ارسال نظر
هیلدا 1385/12/24 ساعت 18:53

سلاااااممممم
دیر اومدم..ولی بودم...تقصیر این بلاگ اسکای که نمی دونم چه غلطی داره می کنه...!!!...
پستتو خوندم..جالب بود!....خب....منم دلم میخواست پدر و مادرم ...سیاسی بود....ولی خب نه اون موقع..نه الان...هیچی به هیچی!....یه جورایی فقط کلاه خودشونو می چسبن..اینم یه جور خودخواهیه!...!!!.. بگذریم...
این چرخ و فلکی که میگی...با این که من از تو۴ سالی کوچیک ترم..!...ولی منم یادمه....!!..البته فک می کنم...الانم باشه یه همچین چیزی.....ولی اون موقع ها...وقتی می رسیدم اون بالاش!...فک میکردم کجا رسیدم!..هه!...یادش بخیرا...ولی اینم بگم...چون همیشه سر ظهر میومد اون آقا....مامانم نمی ذاشت بریم سوار شیم!!!..هه....چه روزایی بودااا!....
من امسال...مثلن پیش دانشگاهی هستم......تنها ناراحتی که دارم...اینه که دیگه نمی تونم معلمارو سالای دیگه اذیت کنم......همه ی زندگی یه طرف...پشت در دفتر واستادنو جواب مدیر و ناظم و معلمو پس دادنو بعدم اخراجای موقتی که به هر دلیلی بود یه طرف....کلن وقتی بهشون فکر می کنم..یه انرژی خاصی می گیرم....!....امسالم که بعید می دونم دانشجو شم!...اگرم زورم نچربه مجبور میشم برم پیش عمویی که هیچ وقت ندیدمشو از لحن حرف زدنش معلومه که خیلی دقیقه و اهل خندهو شیطنت نیست!...و مجبورم یه زندگی خشک آلمانی رو کنارش تحمل کنم!...!!!....
چقدر زود سیگار کشیدی!...نمی دونم هنوزم می کشی یا نه!...ولی خب...!...زود بود!((الان می دونم توو دلت داری میگی!به تو چه آخه.!!!))
یه چیزو گنگ گذاشتی موند!...!!!...من نمی پرسم که همون جوری گنگ بمونه!...!!!...هه!
ایشالا...زودتر خدمتتم تموم میشه...اونوقت هر جا که دوست داشته باشی می تونی بری....و کلی عکس بندازی...و ما عکساتو ببینم!...به شرط اینکه اگه یه روزی..جهانگرد خواستی بشی!...و شدی... و موفق بودی...توو کتاب خاطراتتم اسم منو به عنوان..چه می دونم.مشوق بیاری!!!...

یه چیزی که واسم خیلی جالب بود...جنگیدن با بیماری هائو...تعبیر«شکست بیماری »بود..جالب بود!...شاید همیشه همه جا..بر عکس تعبیر میشد!...!!!..

هیلدا 1385/12/24 ساعت 18:54

میگم بابک...
دستم گرم میشه...ددیگه بی خیال نمی شمااا......!!

داکسی 1385/12/25 ساعت 23:59

سلام رفیق.
امیدوارم که how are you خوب باشه!...
سومین باریه که توی نت یه متن به این زیادی رو میخونم!...بیوگرافی کامل و دقیقی بود!...
از قدیم گفتن صلاح مملکت خویش را خسروان دانند!
ولی بنظرت دانشگاه و درس رو ول کردن کار درستیه؟!

فردان 1385/12/28 ساعت 17:08 http://aber.blogsky.com

ها یه روز خوابیدی!!!!!!!!! سالهاست بعد تعیین مسیر زندگیم که هنوز یه عابرم که دارم طی اش می کنم کنارش گذاشتم...چه خوبه ادم بشینه و خاطرات رو بیاد بیاره...سوسیال دمکرات بودم و حالا معنی جمهوری مطلق برام جذابه...از پانزده سالگی دوستش داشتم تا زمانی که فهمیدم تعریفم از دوست داشتن بی معنیه...امیدوارم سربازی را تند پشت سر بزاری و روزای رفته را کند از یاد ببری.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد