صبحها کلاغها روی آسفالت خیس خیابون غار و غور میکنند.....
دارن خبر میارن و میبرن....
و من زیر پتوی دولای خودم
احساس عجیبی دارم
انگار کسی از عمق بدنم داره فریاد میزنه
کلاغا یک صدا میگن
سرما، سرما، سرما
سلولها من داد میزنن
برف، برف، برف
و همانجا زیر پتو زمزمه میکنم :
برف نو ، برف نو ، سلام ، سلام!
بنشین، خوش نشستهای بربام.
پاکی آوردی ـ ای امیدِ سپید! ـ
همه آلودگیست این ایام.
....
و انگار کسی از عمق وجودم بلند فریاد میزند :
توچال، توچال، توچالــــ......