حالا اینجا برف باریده است، اولین برفِ امسال توچال را سفید کرده است؛ و من که این همه انتظار کشیدهام تا این سرمای عجیب را با تمامِ سلولهایام به درون بکشم سخت در تلاش هستم، در تلاشِ بدست آوردن، یا شاید از دست دادنِ چیزهای اضافی که به دوش میکشم.
حالا اینجا برف باریده است، روی قلهی توچال، و شیاری مورب رسم کرده است با مرزِ پائیز و زمستان، میانِ آن بالا و این پائین، میانِ دیروز و امروز؛ اینجا اولین برف باریده است و سرمایاش از درون انگار میخواهد که بسوزاند خستگیهای گرما و عطشِ تابستان را.
حالا اینجا برف باریده است، و من نگاه میکنم توچال را با آن همه خاطره و یادگاری که با خود به دوش میکشد.
..من همیشه انتظار کرم شب تابهای بهار رو می کشم والبته خیلی چیزهای..بازم یک بازی..میدانم چندان دلچسب نیست اگر خواستی شرکت کن.