خانوادهی بوئندیا آنقدر ذهنام را درگیر کرده که گیج شدهام! بعداز چندوقتی که کتاب رو دست گرفته بودم بالاخره تماماش کردم، امروز بعدازظهر، با یک قهوهی تلخ و سیگاری گس!
همهاش میآیند جلوی رویام افراد این خانهی محکوم به تنهائی، همهاش میآیند جلوی رویام مردم این شهر نفرین شده شاید!
همهاش به پیچیدگی میانِ واقعیت و افسانه بودن مردم این شهر فکر میکنم و همهاش تصویر مبهمی از مردی پیر با قامتی استوار میآید جلوی صورتام که خودش را سرهنگ آئورلیانو معرفی میکند!
همهاش پیچیدهاند به همه شخصیت و اسمها و مکانها و زمانها... همهاش میآیند جلوی نگاهام، تصویر مردمانی که به صدسال تنهائی محکوم شدهاند و در ظهر گرم، همراه با بادی سوزان از بین میروند و دیگر نه اثری از آنها بجا میماند و نه کسی آنها را حتی به یاد میآورد....
انگار از خوابی طولانی بیدار شده باشم، سیگار را خاموش میکنم، کتاب را میبندم، و سعی میکنم به واقعیت بازگردم....
پ.ن : دارم سعی میکنم برگردم، برگردم به زمانی که کتابی را زمین نگذاشته بعدیاش را برمیداشتم، درست مانند سیگاری در نقاط حساس یک فیلم هنوز خاموش نشده بعدیاش را روشن میکنم.
باید چندکتاب را دوباره از نو بخوانم، بعضی جملههایشان را یادم رفتهاست....
پ.ن : یادی تلخ از تابستان ۶۷