-
شبهای پائیز
1386/08/30 00:57
کتابها روی هم کاغذها و قلمی نیز گویا آنجا عطش نوشتن دارد شب از نیمه گذشته است بارانی نرم نسیمی خنک و نتهائی که به اندازهی حنجرهام جان ندارند گویا شب از نیمه گذشته است و خواب گویا از دیدهی من رفته است در این شبهای ابریِ پائیزی
-
خاکستری
1386/08/26 23:17
مگیم، با اینکه نوجوانیِ نسبتاْ خوبی را شاید نگذرانده باشم، اما میدانی، آدم خیلی وقتیها برای همین چزهایی که زیاد هم دوستاش نداشته دلاش تنگ میشود، من خودم را عادت دادهام که با واقعیت زندگی کنار بیآیم، نمیشود برای هرچیزی که ازدست میدهیم گریه کنیم و ناامید بایستیم و درماندهتر شویم، باید همیشه حرکت کرد... باور...
-
من؟ کیام، چیام؟
1386/08/06 23:02
-خودت را معرفی کن؟ - بابک؛ متولد یازدهم آذر هزار و سیصد و شصت و چهار. 2-فصل و ماه و روزی که دوست داری؟ - زمستان؛ بخاطر برفاش. - آذر؛ نه چون ماه تولدم هست، احساس غریبی بهش دارم! - امروز؛ چون میتونم لمساش کنم. 3-رنگ مورد علاقه؟ - آبی. 4-موسیقی مورد علاقه؟ - Progressive Rock و Blues . 5-بدترین ضدحالی که خوردی؟ - زمان...
-
اینجا برف باریده است...
1386/08/04 02:40
حالا اینجا برف باریده است، اولین برفِ امسال توچال را سفید کرده است؛ و من که این همه انتظار کشیدهام تا این سرمای عجیب را با تمامِ سلولهایام به درون بکشم سخت در تلاش هستم، در تلاشِ بدست آوردن، یا شاید از دست دادنِ چیزهای اضافی که به دوش میکشم. حالا اینجا برف باریده است، روی قلهی توچال، و شیاری مورب رسم کرده است با...
-
زندهام
1386/07/29 01:12
این روزها فقط احساس میکنم زندهام هنوز؛ این روزها عجیب زندگی سگی شده، عــــجیــــب
-
آوای وطن
1386/07/18 01:17
وطن مگر نه آنکه باید امید باشد و بس حتی برای یکی رهگذر غریب و خسته؟ پس کجاست آوای خوشاش که شنیده نمیشود؟!
-
بهانه
1386/07/15 00:38
وقتی بهانههام تموم میشه، یا وقتی آنقدر بهانههام زیاد میشه، که دیگه نه میتونم بنویسم نه میتونم حرفش رو بزنم، دوست دارم تو یه جادهی کویری، وقتی ستارهها دارن چشمک میزنن، ماشین رو بزنم کنار و برم و پائین و آخرِ این صحرای بیپایان رو پیدا کنم، اونجا که شیب زمین اجازه نمیده همه چیز رو تماشا کنی.. وقتی آنقدر بهانه...
-
I don't bealieve in god
1386/07/11 01:26
چگونه میتوانم از فرمانهای کسی پیروی کنم که نه با منطقام جور در میآید و نه میتوانم وجوداش را حتی برای خودم ثابت کنم؟! نه نمیتوانم چیزی را که نه میتوانم ببینم نه میتوانم لمساش کنم را باور کنم...! در کوچه پُشت ِ قوتیی ِ سیگار شاعری اِستاد و بالبداهه نوشت این حماسه را: «ــ انسان، خداست. حرف ِ من این است. گر کفر...
-
خواب
1386/07/06 22:28
سلام، خوبی مامان؟ دلم برات تنگ شده، با اینکه همیشه و همهجا انگار کنارم هستی، هنوز صدایات توی گوشم است، « بابی... » بعدازظهر خوابیده بودم، مست از میخواری دیشب و خسته از روزمرگیِ هرروزه، عمیق خوابیدم، روی کانپه، روبروی شومینه، خواب دیدم که رفتهایم مسافرت، ما با خاله، بابا و عمو نبودند، مثل آن زمانها که میرفتیم...
-
وطن
1386/07/02 23:52
فردان جان ممنون که من رو هم دعوت کردی، بهانهی خوبی شد تا چیزی بنویسم، چندروزی بود بدجوری بیبهانه بودم...! وطن برای من نه فقط یک تکه خاک، بلکه شاید تمام کرهی خاکی باشه که دوستاش دارم و برای بهتر بودنش تلاش میکنم، وطن برای من تمامیت و محدودیت مرزی و عرضی کشوری نیست که در آن بدنیا آمدم یا پدر و مادرم هم در آن بدنیا...
-
گس و تلخ و فجیع
1386/06/24 23:27
زندگی، نه به معنای یک کلمه، بلکه به معنای یک واقعیت زندگی، نه با طعمهای شیرین و دوست داشتنی، بلکه با طعم گسِ یک اسپرسوی تلخ زندگی، با طعم دود اولین سیگارِ صبح، ناشتا، با دهانی که طعمِ خواب میدهد هنوز زندگی، تلخ و گس ، به معنای فجیعِ یک واقعیت......
-
درهم برهم...
1386/06/16 00:36
میدانی! اینجا صداها که در هم میپیچند، یا اینکه بعضیوقتها صورتها درهم میآمیزند، من از لابلای آنها نگاهِ تو را میبینم، که با صدایی دلنشین چیزی میگوید...
-
عشق
1386/06/08 01:54
عشق آفریده شد با نیرنگی مطلق و هیچکس باور نداشت که عشق فقط یک تجربه است
-
زمستون کی میاد...
1386/06/03 00:45
دلم هوای سرما کردهاست هوای باد و ابر و باران و برف دلم هوای زمستان کرده است دلم هوای ریزش آرام و بیپایان برف بهمن را کرده است دلم هوای زمستان کرده است آسمانی پوشیده از ابر دنیایی پوشیده از برف و سرمای بیانتهائی که هر ذرهاش امیدی دوباره به زندگیست
-
بدون عنوان
1386/05/26 01:13
اولین داستانم اینجا ست! البته چیز چندان دندانگیری هم نیست، همینطوری برای امتحانِ خودم شاید فرستادم...! پ.ن : اصلاْ هم هواسم به این نبود که برای فرستادن داستان قبلش یک نگاهی بهش بندازم یا بقولی ویرایش کنم... واقعاْ آبروریزی هست...!!!
-
سربازی
1386/05/21 23:37
صبح از خواب بیدار میشوی باید یکسری کارها را انجام بدهی و یکسری را نه! پوتینها را میپوشی سعی میکنی به بهترین شکل روزات را دریابی سعی میکنی از همهچیز استفاده کنی شب پوتینها را درمیآوری دراز میکشی و به تختِ بالائی خیره میشوی هرچه فکر میکنی هیچ کارِ مفیدی انجام ندادهای جز آنکه سعی کردهای کارهائی را که باید انجام...
-
یک سال گذشت...
1386/05/20 01:33
یک سال گذشت، باورت میشود؟! یک سال است که جای خالیات در همهجا احساس میشود، یک سال است که همهجا هستی و نیستی، یک سال است نیستی... یک سال است که آن برق چشمهایات در آن شب آخر، که آخرین سیگار را افروختم برایت، هنوز جلوی چشمهایم است، یک سال است هنوز لبخندِ زیبایت جلوی چشمهایم است... یک سال است که جای خالیات همیشه...
-
شُل
1386/05/16 21:42
از روی آن پل که عبور میکنی، مراقب باش! پایههایش از بیخ شُل است...
-
زمان
1386/05/09 22:37
روزها میگذرند، تند و سریع، به یک چشم به همزدن میگذرند، حتی نمیتوان احساسشان کرد! روزها میگذرند، و چون میگذرند غمی نیست!!!
-
چند سال بعد
1386/05/01 23:34
چند سال دیگر، همین روزها، حدود همین ساعتها، کمی زودتر یا دیرتر! من میآیم اینجا، مینشینم جلوی رویات، لبخندی میزنم، سیگاری روشن میکنم، دوداش را به بالا فوت میکنم، و همانطور که دارم خاکستر سیگار را میتکان درون جاسیگاری به تو میگویم : : گذشت، تمام شد... و تو لبخند میزنی، خوب میدانم! و من دوباره پکی به سیگار...
-
صبح
1386/04/27 23:49
هوا تاریک روشن بود، نسیم ملایمی میوزید، دربِ کوچه را باز کرد، و با قدمهای تند و سریعی شروع کرد به راه رفتن. وسط کوچه که رسید، سیگاری از جیباش درآورد گذاشت زیرِ لباش، کبریتی زد و سیگار را روشن کرد. و دوباره سریع بدون هیچ درنگی شروع کرد به راه رفتند. در آن هوای خنک اولِ صبح زیر نورِ کمرنگِ خورشیدی سرد، چنان پکی به...
-
استرس، اضطراب، ترس، بلاتکلیفی، سردرگمی، تنهایی و......
1386/04/24 00:07
استرس، اضطراب، ترس، بلاتکلیفی، سردرگمی، تنهایی و...... همیشه اینجا هستند، با ما زاده میشن، با ما بزرگ میشن، با ما مدرسه میان، دانشگاه میان و بعد میدیمشون به بچههامون، ارثیهئی که همیشه و همیشه پشت به پشت به هم میدیم و ازش میگذریم... چیزایی که همیشه چسبیدن به ما، مثل یک پسوند و پیشوندی که همیشه باید با خودمون...
-
قطار
1386/04/20 00:10
در بستر غروبی دلگیر پر از استرس پر از امید پر از خستگی خسته از عبورهای هر روز و هرشب در این راه پر پیچ و خمِ کویری میراند هیولای آهنی خود را بر سختیِ این ریلهای آهنی لکوموتیوران قطار پر سر و صدایاش نرم و سریع در خم و پیچِ این تپهها بر بستر این خط آهنِ کهنه و قدیمی میخَزد قطار بی هیچ امیدی به استراحتی در پایان...
-
اعدام
1386/04/15 01:56
مردم دور تا دورِ میدان جمع شده بودند، هرکسی داشت با نفرِ کناری صحبتی میکرد ، در گوشه و کنار جمعیت که از سر و کلهی یکدیگر بالا میرفتند اینجا و آنجا عدهای دورِ هم ایستاده بودند و بحث میکردند، مأمورها همهجا بودند، از صبح آمده بودند دور تا دورِ میدان و بازارچه و در پیادروها ایستاده بودند، یک مینیبوس مخصوص حمل...
-
فصلِ آخر
1386/04/10 02:23
دست کشید روی صورتاش، آرام، با لبخندی ملایم، و هرچه تازگی بود انگار با لمس کردن پیدرپیِ گونههایاش میدمید بر روحِ بیجانِ او. - پنجره رو باز کن، بزار هوا یکمی عوض بشه.. و آنطرف، آنسوی این دربی که هیچوقت، هیچوقت ندیده بود چه کسی از آن بیرون میآید و چه کسی یا کسانی از آن به داخل میروند، پیدرپی و بیوقفه صدای ساز...
-
صدسال تنهائی...
1386/03/29 22:47
خانوادهی بوئندیا آنقدر ذهنام را درگیر کرده که گیج شدهام! بعداز چندوقتی که کتاب رو دست گرفته بودم بالاخره تماماش کردم، امروز بعدازظهر، با یک قهوهی تلخ و سیگاری گس! همهاش میآیند جلوی رویام افراد این خانهی محکوم به تنهائی، همهاش میآیند جلوی رویام مردم این شهر نفرین شده شاید! همهاش به پیچیدگی میانِ واقعیت و...
-
و امشب!
1386/03/27 00:49
و امشب! من، بابک، نه بابکِ یک رؤیای تباه شده! بلکه من، بابکِ دنیای واقعیِ خودم، بابکِ روزهای خودم، باز هم،باز هم و باز هم نتوانستم شاید کنار بیآیم، نخواستم شاید بگیرم چیزی را که خیلی وقت پیش از دست داده بودم! و یا شاید من نبودم اصلاْ.... نمیدانم و واقعاْ چقدر بیرحم شدهام من، چقدر بیدل شدهام من... نمیدانم اما...
-
میشه گفت داغان...!
1386/03/23 00:33
ماندهام! میانِ آرزوهای خودم و آرزوی تو شاید! ماندهام! میانِ خودم و تو! ماندهام! میان امیدِ خودم و امید تو! ماندهام! میانِ انتظارِ تو و انتظارِ خودم! ماندهام! ماندهام بین خودم و خودم میان دوراهیِ سختی که همیشه راه سوماش را برگزیدهام یادِ بابک افتادم امشب، بابکِ بیژن بیجاری در داستان تماشای یک رؤیای تباه شده ،...
-
بعداز یک هفته....
1386/03/20 15:33
بعداز یک هفته با شما بودن، وسطِ اون گرما، زیرِ صدای قِروقِرِ کولر و صدای گیتار واقعاْ سخت است برگشتنِ دوباره به این شهرِ شلوغ... خب برگشتم باز هم از یک سفر دوباره، سفر را واقعاْ دوست دارم، نشستن روی صندلی و انتظار کشیدن تا رسیدن به مقصد واقعاْ جذاب است برام... این یک هفته بطور کامل از همه چی دور بودم، نه اینترنتی نه...
-
نیاز به تاریکی داریم نیاز به روشنایی
1386/03/10 00:48
نیاز به تاریکی داریم نیاز به روشنایی و بیشتر از این دیگر نمیتوان گرسنگی کشید در خواب دیدن اندیشیدن گرسنگی در دوست داشتن. ما وقتِ زمین را گرفتهایم و هیچ نکردهایم بعداز پیکاسو دیگر هیچکس نفس نمیکشد دیگر کسی خوابِ جدیدی نمیبیند ما مُردهایم و بلد نیستیم حرف بزنیم. حتا ما جلوِ کندهشدنِ بک برگ را از شاخهای...