-
این مرد...
1387/06/07 11:36
این مرد ، از آنگونه افرادی است که احساسِ زنده بودن بیهوده در رگاناش نمیدود. فکر میکنم اگر نبود، جایِ خالیاش را چطور میتوانستیم پُرکنیم؟! و یا چه کسی میتوانست روزگارِ سپری شدهی ملتی را روایت کند که در آستانهی سالخوردگی گذشته از جلوی چشمانشان میگذرد؟! و چه کسی باید میبود تا جای خالیِ کلیدَر را در ادبیات این...
-
و گذشت...
1387/05/26 02:33
و باید سالها میگذشت؛ باید سالهای سال میگذشت، موهای روی شقیقهاش سفید میشد، زیر پلکها اثرِ کمی خستگی این سالها نمایان میشد و ..... باید سالهای سال میگذشت... و گذشت!
-
در این پنج، شش سال
1387/05/16 00:49
با همهی اتفاقاتی که پشتِ سرگذاشتم تو این پنج، شش سالهی اخیر؛ وقتی فکر میکنم میبینم دوران نوجوانی خوبی را پشتِ سرگذاشتهام، درست مثل یک نوجوانِ سَردرگُم و پر از انرژی و البته با ناامیدیها و امیدهای خاصِ خودش؛ درست مثل یک نوجوانی که باید بگردد و راهاش را پیدا کند، و بهدنبال بیرون کشیدن چیزی از دروناش هست، درست...
-
همیشه همین را میگوئیم
1387/05/14 23:27
یادش بخیر، همیشه همین را میگوئیم همیشه همین را گفتهایم و سالها بعد در تنهائیِ یک بعدازظهرِ سگی دلمان برای این روزها تنگ میشود، آهی از تَهِ دل میکشیم و میگوئیم یادش بخیر؛
-
Ordinary
1387/05/02 10:34
هیچ اتفاقی نمیافتد، همه چیز عادی و معمولی، روزها معمولی، آدمها معمولی، هوا معمولی، آسمان معمولی، خیابانها معمولی و شبها هم معمولی... ای نفسی میآید و میرود...
-
هستم
1387/03/23 00:16
هستم؛ هنوز هستم.... هستم؛ همین اطراف...
-
Say WHY to Gornments
1387/03/09 00:29
-
این صخرهها
1387/02/30 19:56
این صخرههای سخت و محکم، دوستانِ دیروز و امروزِ مناند که تنهایام نمیگذارند اگر دلبستهاش باشی ، اگر اعتماد داشته باشی به آنها، و اگر اعتمادشان را جلب کنی، هیچگاه، هیچگاه؛ زیر پایات خالی نمیکنند
-
far far away
1387/02/25 00:43
Far away across the field The tolling of the iron bell Calls the faithful to their knees To hear the softly spoken magic spells میخواهی باور کنی یا نه! اما این حقیقت است.... پ.ن : - قسمتی از ترانه Breath Reprise از PinkFloyd -
-
لرزش...
1387/02/22 19:55
نمیدانم؛ اما احساسیست که هیچوقت ارضاء نمیشود... حتی شهوانیتر از احساسی که در یک خمیازه است... حتی زیباتر از احساس بوسیده شدن... احساسی که فقط با لرزشِ این سیمها بوجود میآید... احساسی که فقط میتوان در پژواکِ لرزشِ تار و پودِ این سیمها فهمید و لمس کرد...
-
بالاخره تمام شد...
1387/02/21 00:37
و بالاخره تمام شد... احساس میکنم آزاد شدم، احساس میکنم رها شدم... تو را ارجاع میدهم با یک سالِ قبل.... بالاخره، در یک صبحِ بهاری برای همیشه این سربازخانه را ترک کردم...
-
اینجا در و دیوارِ خانهی مردم است...
1387/02/12 01:16
باور کنید.. اینجا تابلوی تبلیغاتیِ شما نیست...! اینجا در و دیوارِ خانهی مردم است، و این تبلیغاتِ پوچ و بیمحتوای و پراز چیزهای بزرگ و رایگان شبیه جملهی « تشخیص تخصصی ترکیدگی رایگان... » است و مرا یاد برچسبهای رنگارنگی میاندازد که هرروز تعدادشان بر در و دیوارِ شهر بیشتر میشود و روی همهشان نوشته متخصص در چاه و...
-
بازهم...
1387/02/09 06:47
بیخوابیهای من عجیب است... همیشه تا صبح میپاید و همیشه یک اتفاقی خواهد افتاد... خب چیزی که میبینید یکی از اتفاقات این بیخوابی است...
-
بیخوابی
1387/02/07 07:44
خواب پشه گرما و بیخوابی چیزهای جدانشدنی هستند؛ وقتی خوابات میآید پشهها میآیند تا گرما را بیشتر احساس کنی و درنهایت از جایت بلندشوی و بیخوابی بزند به کلهات و مثل روح سرگردان راه بروی تا هوا روشن شود!!! و هوا هم که روشن بشود، تو میمانی و این همه وقتِ اضافه که نمیدانی چطور پُرشان کنی...
-
و خدا آفریده شد
1387/02/04 01:57
آنگاه که شاه لولید در بستر مرگِ خویش کسی آمد با قبای سرد و سیاهی بر تن دستی بر ریش سفیداش کشید و گفت؛ ما آمدیم! و خدا آفریده شد
-
آزادی که بگوئی نه! آزادی که نپذری...
1387/01/31 20:52
ما آزادیم که قبول نکنیم، هرچیزی را که از طرف حکومت برای ما انتخاب میشود، میتوانیم بگوئیم نه؛ اما آنها که خودشان گفتهاند، ما کسی که هم پیاله نباشد هیچ تضمینی نمیکنیم!!! تو فکر کن رفتهای سربازی! آنها میگویند وظیفه! تو میگوئی بردهداریِ نوین! چه تفاوت میکند یا قبول میکنی یا نه دست خودت هست گُه بزنم این بهاصطلاح...
-
روزهای بدی است....
1387/01/30 23:35
روزهای بدی است!!! همین... بلاتکلیف... خسته... منگ... روزهای بدی است.... خالیام... خالیه خالی
-
دلم یک بطری شراب میخواهد...
1387/01/25 00:14
دلم میخواهد امروز که از این میدان میگذرم، آنطرفاش دیگر همان خیابان همیشگی نباشد، پراز خاطره، پراز یادها و یادبودها، پراز احساسات غیرقابل کنترل نوستالوژیکی که همینطور یکدفعه و بی خبر سرریز میشوند؛ باور کن، دنیا آنطورها هم که میگویند نیست، خب؛ این قانون است دیگر، و قانون هم قانون است، نمیشود زیرِ پا گذاشتاش! ؛...
-
تو تصور کن
1387/01/15 00:21
تو تصور کن ناگفتهها را و هیچگاه باور نکن آنچه را که بازگو میکنند برای تو از زبانِ کسانی که هیچگاه ندیدهای تو تصور کن دنیا را و هیچگاه، هیچگاه نگاهی عمیق به دنیا نکن که خورد خواهی شد زیرِ بارِ رؤیاهائی که تباه میشود پ.ن : این روزها را میشمارم... چیزی نمانده است...
-
رأی ندادهام
1386/12/25 21:14
-
آنجا، آنجا....
1386/12/18 01:07
آنجا، آنجا.... بس است دیگر، دست بردار، فاصلهها آنقدر زیاد شده است، که حتی اگر هم بیابی؛ فکر میکنی آسوده است نزدیک شدن؟ بس است دیگر، دست بردار از این در و آن در زدن، از گشتن و گشتن، چه سود تو را؟ بدنبال رؤیایی گشتن که حقیقتی نمیشود یک روز....؟ بس است بابک... بس است.... بگذار آرام آرام این هیاهوی درونات بخوابد، بس...
-
I'm gonna go to bed
1386/12/17 20:59
خب به نظر میاد سال داره عوض میشه... به استراحتِ بیشتری نیاز دارم....
-
این روزها...
1386/11/27 23:43
این روزها شده مثل بهمن کوچیک...! تا میای به خودت بجنبی میبینی تمام شده و باید یکی دیگه باز کنی...
-
تاریخ
1386/11/21 00:13
تاریخ دوباره از سر گرفته میشود تو آن را تاب میدهی و کسانی آن را میقاپند؛ بیآنکه بدانند چه را و چرا میقاپند! تاریخ دوباره از سر گرفته خواهد شد شک به خود راه نده روزی تو بر زین و روزی زین بر تو
-
Stop Whispering
1386/11/17 01:02
Please could you stop the noise I'm trying to some rest
-
دنیا که سر و ته ندارد
1386/11/13 00:35
دنیا که سر و ته ندارد؛ یک بار دیدی من آمدم نشستهام آنجا سرِ کوچهی شما و دارم سیگاری میکشم، یا شاید همیناطراف، یکدفعه تورا وسط خیابان دیدم و دست و پایام را گم کردم! دنیا که سر و ته ندارد؛ از هرطرفاش که راه بیافتی و بری به آخرش نمیرسی! دنیا که سر و ته ندارد؛ ولی من نمیفهمم که چرا بعضیها دنیایشان اینقدر کوچک...
-
چه خبر؟!
1386/11/03 19:38
ای بد نیست میگذرد...
-
فعلاْ حرف تازهای ندارم...
1386/10/13 14:17
زندگی بههم خورده، یعنی شلوغ شده، اصلاْ معلوم نیست کی به کیه و چی به چیه! ماندهام این وسط که باید اینطرف برم یا اونطرف... میام... فعلاْ حرف تازهای ندارم... ولی میام!
-
یک روز صبح
1386/09/22 11:05
و من انگار که در توهماتِ غیر معقولانهی خودم گم و گور میشوم یا شاید هم شده باشم! کسی چهمیداند! شاید یک روز صبح بیدار بشوم و دیگر نتوانم ببینم، و آنوقت مجبور باشم همه چیز را تصور کنم، تصور کنم که در کوچه جلوی درِ خانه چالهای کندهاند و من دروناش میافتم، یا شاید آن پلهی دومی لبهاش شکسته است و اگر پا رویاش...
-
یادش بخیر...
1386/09/01 01:43
این روزهای پائیزی من را یاد آن روزها و شبها میاندازد این بارانهای تندِ شب هنگام این زمینهای خیس و شبهائی که گویا نمیخواهند تمام شوند