بهم میگه سرتاپا خیس شدی....
میگم شیش ماه تموم گرما و آفتاب تابستون و بهارو تحمل کردم که وقتی پائیز سرد و بارونی شروع میشه بیام تو کوچهباغ راه برم و سیگار بکشم و خیس بشم، بعد توقع داری بشینم پشت پنجره و از جای گرم بارون رو نگاه کنم؟ معرکهای تو پسر....
میگه تو دیوونهای
میگم دیوونه نه مجنون!!!
میگه عشق؟
میگم نمیشناسمش، خیلی وقته نشنیدم اسمشو.
میگه بدجوری تلخی پسر، چرا اینجوری؟
میگم تلخ نیستم... گس شدم، شبیه طعم قهوهای که توی دهنت مونده و روش تند تند سیگار کشیدی
میگم ترش کردم...
میگه نمیدونم چی بگم
میگم یه احساس نوستالوژیای به من میگه، این بارون و مه و ابر و سرما و خیس شدنا، این رطوبتهای چندشانگیزی که داری ازش حرف میزنی برام آشناان، نمیتونم ازشون جدا بشم، یه احساس غریبی بهم میگه یه روزی در حالتی این رؤیاها و این روزها یادم میاد که دارم از طبقه چندم یه ساختمون تو مرکز یه شهر شلوغ و پلوغ از اونور آب داد میزنم و کمک میخوام ازت...
میگه دیوونه شدی
میگم میدونم، ولی....
میگم میدونی رفیق، باید تا میتونم نگاه کنم، زیر بارون راه برم و به حافظه بسپرم، باید خوب احساس کنم، میترسم طرح سرد و خیس این درختا و این کوچهها و این خیابونا یادم بره، میترسم وقتی برمیگردم برای خداحافظی دیگه اینا اینجا نباشن....
میگه چرا نباشن؟ کدوم خداحافظی؟
میگم بیخیال جدی نگیر...
میگم بزار یکم دیگه راه برم، نمیدونی چه احساسی داره وقتی داری دودِ سیگار و همراه این رطوبت میکشی تو وجودت، نمیدونی چه احساسی داره وقتی خیسِ خیس شدی و از سرما داری میلرزی پناه میبری توی خونه و کنار شومینه چمباتمه میزنی، نمیدونی چه احساسی داره وقتی به آسمون نگاه میکنی و این قطرههای کوچولو میان و میان و میان و می افتم توی گودی چشمات، نمیدونی چه احساس داری که همه فکر میکنن صورت از بارون خیس شده نه اشک!
میگه بابک.....
میگم رفیق... بیا یکم خیس شو...................
هیچی نمیگه
هیچی نمیگم......