و من انگار که در توهماتِ غیر معقولانهی خودم گم و گور میشوم یا شاید هم شده باشم! کسی چهمیداند! شاید یک روز صبح بیدار بشوم و دیگر نتوانم ببینم، و آنوقت مجبور باشم همه چیز را تصور کنم، تصور کنم که در کوچه جلوی درِ خانه چالهای کندهاند و من دروناش میافتم، یا شاید آن پلهی دومی لبهاش شکسته است و اگر پا رویاش بگذارم خواهم افتاد، یا مثلاْ تصور کنم هوا ابری است و باران خواهد بارید و با خودم چتر ببرم بیرون...!
کسی چهمیداند، شاید یکروز صبح که بیدار شدم، نتوانم چیزی را ببینم و مجبور باشم همهی اطرافام را تصور کنم...!
و آنوقت چهمیدانم، شاید یکی از تصوراتام غلط از آب در بیآید و من بمانم این همه تاریکی مطلقی که باید با تصورات و توهمات ذهنیِ خودم آنرا رنگ بدهم...!
راستی حالت خوب است؟