یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

دلم یک بطری شراب می‌خواهد...

دلم می‌خواهد امروز که از این میدان می‌گذرم، آنطرف‌اش دیگر همان خیابان همیشگی نباشد، پراز خاطره، پراز یادها و یادبودها، پراز احساسات غیرقابل کنترل نوستالوژیکی که همینطور یکدفعه و بی خبر سرریز می‌شوند؛

باور کن، دنیا آنطورها هم که می‌گویند نیست، خب؛ این قانون است دیگر، و قانون هم قانون است، نمی‌شود زیرِ پا گذاشت‌اش!
؛ بعضی‌ها برای بلعیده شدن هستند و بعضی‌ها برای بلعیدن، و بعضی‌ها هم مثلِ امثال ما برای...

دلم یک بطری شراب می‌خواهد، شراب تلخ و گس، دلم می‌خواهد گوشه‌ای بیافتم ، خسته و مست و منگ و نتوانم به هیچ‌چیز فکر کنم...
دلم یک بطری شرابِ مرد افکن می‌خواهد...