دلم میخواهد امروز که از این میدان میگذرم، آنطرفاش دیگر همان خیابان همیشگی نباشد، پراز خاطره، پراز یادها و یادبودها، پراز احساسات غیرقابل کنترل نوستالوژیکی که همینطور یکدفعه و بی خبر سرریز میشوند؛
باور کن، دنیا آنطورها هم که میگویند نیست، خب؛ این قانون است دیگر، و قانون هم قانون است، نمیشود زیرِ پا گذاشتاش!
؛ بعضیها برای بلعیده شدن هستند و بعضیها برای بلعیدن، و بعضیها هم مثلِ امثال ما برای...
دلم یک بطری شراب میخواهد، شراب تلخ و گس، دلم میخواهد گوشهای بیافتم ، خسته و مست و منگ و نتوانم به هیچچیز فکر کنم...
دلم یک بطری شرابِ مرد افکن میخواهد...