یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

چه امید ابسی بستم من! به مترسک!

چه امید ابسی بستم من
                                    - به مترسک -
که بپاید سر جالیزم را،
باید خودم برخیزم.

،،،،، شاید خیلی سخت باشه! شاید مجبور باشم برای مدت خیلی طولانی بهترین کسایی رو که دارم نبینم! شاید خیلی سخت باشه گذشتن از همه این چیزهایی که اینجا ساختم و دارم! شاید دیگه راهی برای برگشت نباشه! شاید و شاید و شایدهای خیلی زیادی هر شب داره مغزم رو منجمد میکنه، ولی...... ولی فکر کنم این آخریش باشه! یا شاید تنها راه باشه! یا هرچیزی..... ولی فکر میکنم هرچی که هست یا هر اتفاقی که بیفته عاقبت خوبی خواهد داشت....... احساس بدی نسبت به آینده نه چندان دور ندارم..... ولی مطمئن هستم که سختی خیلی زیادی رو باید تحمل کنم.... اگر اولین قدم رو توی این راه بردارم دیگه راه برگشتی نیست! اگر هم باشه یه شکست خیلی بزرگ برای من محسوب میشه.....

باید بیشتر بهش فکر کنم..... باید بیشتر بهش فکر کنم.... اما نمی‌تونم که به یه مترسک تو‌خالی و بی‌جان امید داشته باشم که زندگیِ منو عوض کنه..... باید خودم بلند بشم.... باید تلاش کنم...... لاقل اگر فردا یکی پرسید تو این همه سال چه‌کاری کردی، میتونم بهش بگم تلاش کردم......................!!!!!!  فقط همین....

اما باید بیشتر فکر کنم.... شاید راه بهتری هم باشه.....