با همهی اتفاقاتی که پشتِ سرگذاشتم تو این پنج، شش سالهی اخیر؛ وقتی فکر میکنم میبینم دوران نوجوانی خوبی را پشتِ سرگذاشتهام، درست مثل یک نوجوانِ سَردرگُم و پر از انرژی و البته با ناامیدیها و امیدهای خاصِ خودش؛ درست مثل یک نوجوانی که باید بگردد و راهاش را پیدا کند، و بهدنبال بیرون کشیدن چیزی از دروناش هست، درست مانند نوجوانی که باید دروناش و بیروناش را پیدا کند. درست مانند نوجوانی که باید میبودم.
سَرکِش، کلهشق،ریسک پذیر و جستوجگر!
حالا که فکر میکنم، میبینم باید همهی اون اتفاقات پیش ممیومد تا بتونم راهِ خودم رو پیدا کنم، وگرنه حالا حالاها باید میرفتم و بیراه میرفتم.
بعداز این همه از این شاخه به اون شاخه رفتن، کار و دعوا و کلنجار رفتن با خانواده و سربازی و دانشگاه و انصراف و غیره و غیره... حالا فکر میکنم دورانِ خوبی داشتهام، درست مثلِ یک نوجوان، رؤیایی و پرانرژی...
داشتم نوشتهها و یادداشتیهایی که از دوران نوجوانی جمع و جور کردهام میخواند، از همین نوشتههای وبلاگ تا دستنوشتههایی که از روی گوشهکتاب و دفتر و غیره و غیره برای خودم جمع کردم؛ فکر کردم چقدر حرفها و خاطرات و اتفاقات دارم برای گفتن، اگر در سنین بعداز پنجاه کسی پرسید « که دوران نوجوانیات چگونه بود؟! »
فکر میکردم شاید چقدر میتواند بعدها این داستانها باورنکردنی و گاهی خندهدار، گاهی غمانگیز و گاهی دیگر.......... باشد.
اما با همهی خوشیها و ناخوشیهایی که توی این سالها افتاده، بازهم خوشحالم که دورانِ نوجوانیام را درست مثل یک نوجوان گذراندهام؛
پرانرژی، کلهشَق، سَرکِش، آزاد و رؤیایی....
پ.ن : خواهش میکنم به من نگو خدا بزرگ است، همه چیز درست میشود، من تمام این چیزها که دارم را خودم بدست آوردم!!!
سلام
... اما ایشالا که همیشه موفق باشید
مثل بچه ها شاد و مثل پرنده ها رها
من که سماجت و خیره سری نوجوان های اطرافم رو می بینم یاد خود رایی های خودم میفتم...باید گذاشت تا زمان یادمون بده..اینطور کیفش بیشتره.