و من انگار که در توهماتِ غیر معقولانهی خودم گم و گور میشوم یا شاید هم شده باشم! کسی چهمیداند! شاید یک روز صبح بیدار بشوم و دیگر نتوانم ببینم، و آنوقت مجبور باشم همه چیز را تصور کنم، تصور کنم که در کوچه جلوی درِ خانه چالهای کندهاند و من دروناش میافتم، یا شاید آن پلهی دومی لبهاش شکسته است و اگر پا رویاش بگذارم خواهم افتاد، یا مثلاْ تصور کنم هوا ابری است و باران خواهد بارید و با خودم چتر ببرم بیرون...!
کسی چهمیداند، شاید یکروز صبح که بیدار شدم، نتوانم چیزی را ببینم و مجبور باشم همهی اطرافام را تصور کنم...!
و آنوقت چهمیدانم، شاید یکی از تصوراتام غلط از آب در بیآید و من بمانم این همه تاریکی مطلقی که باید با تصورات و توهمات ذهنیِ خودم آنرا رنگ بدهم...!
راستی حالت خوب است؟
سلام بابک.
بابا توهم تو خیلی سنگینه !
معلومه که از یه چیزی یا چیزایی نگرانی که اینجوری می نویسی...
چه کسی می داند شاید یک روز صبح که بیدار شدی... همه چیز تا آخر بر وقف مراد بود...
حالم بده ... بد تر از بدی !!
راستی یادم رفت بگم با ۲سطر اول نوشته
(I don't bealieve in god ) کاملا موافقم...
همیشه می ترسم وسط اتوبان دستگیره در و باز کنم و خودم رو پرت کنم پایین..توهمات چطور به سراغ آدم میان....از توهمات خوشم نمیاد..می دونی انگار خیلی روشن تر از ذهن حال هستند.
نیستی رفیق؟!