یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

خواب

سلام، خوبی مامان؟ دلم برات تنگ شده، با اینکه همیشه و همه‌جا انگار کنارم هستی، هنوز صدای‌ات توی گوشم است، « بابی... »
بعدازظهر خوابیده بودم، مست از می‌خواری دیشب و خسته از روزمرگیِ هرروزه، عمیق خوابیدم، روی کانپه، روبروی شومینه، خواب دیدم که رفته‌ایم مسافرت، ما با خاله، بابا و عمو نبودند، مثل آن زمان‌ها که می‌رفتیم شمال، پیمان و پدرام و مهسا هم بودند، انگار که همین الآن باشد، انگار که همین امروز رفته باشیم مسافرت، همه در همین سن و سال، گفته بودید؛ شما و خاله « که به یاد آن روزها می‌رویم، فکر می‌کنیم همان سال‌هاست! » و انگار همه این حرف شما را جدی گرفته بودیم، وقتی دیدم که چهره‌ی همه‌مان به همان اندازه کوچک شده، به اندازه‌ی چهارده، پانزده سال پیش، با آنکه همه‌مان می‌دانستیم که زمانی که در آن هستیم همین الآن است!
آنجا باران می‌بارید، ما همه سوار قایق بودیم، در یک رودخانه‌ای که جریان آب‌اش هم سریع بود با قایق‌هایمان بالا و پائین می‌رفیتم، و در بستر ساحل رودخانه تماماْ روستاهائی بود که گاهاْ با نی و جوب ساخته شده بودند، و ما در میان آب و آسمان معلق بودیم در قایق‌‌هائی که به سبک قایق‌های سرخ‌پوستان بود!
باورت نمی‌شود، چهره‌هایمان، اندام‌مان، همه چیزمان به همان سال‌ها برگشته بود، اما انگار که خودمان این‌کار کرده باشیم، انگار که خودمان خاسته باشیم کوچک شویم و به آن زمان‌ها برگردیم، و شما گفته بودید « به یاد آن سال‌ها..... »
از خواب که بیدار شدم، معلق بودم، در فضائی میان زمین و هوا، در میان رؤیاهایی که نمی‌دانم از کجا آمدند و به کجا رفتند...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد