یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

صدسال تنهائی...

خانواده‌ی بوئندیا آنقدر ذهن‌ام را درگیر کرده که گیج شده‌ام! بعداز چندوقتی که کتاب رو دست گرفته بودم بالاخره تمام‌اش کردم، امروز بعدازظهر، با یک قهوه‌ی تلخ و سیگاری گس!
همه‌اش می‌آیند جلوی روی‌ام افراد این خانه‌ی محکوم به تنهائی، همه‌اش می‌آیند جلوی روی‌ام مردم این شهر نفرین شده شاید!
همه‌اش به پیچیدگی میانِ واقعیت و افسانه بودن مردم این شهر فکر می‌کنم و همه‌اش تصویر مبهمی از مردی پیر با قامتی استوار می‌آید جلوی صورت‌ام که خودش را سرهنگ آئورلیانو معرفی می‌کند!
همه‌اش پیچیده‌اند به همه شخصیت و اسم‌ها و مکان‌ها و زمان‌ها... همه‌اش می‌آیند جلوی نگاه‌ام، تصویر مردمانی که به صدسال تنهائی محکوم شده‌اند و در ظهر گرم، همراه با بادی سوزان از بین می‌روند و دیگر نه اثری از آنها بجا می‌ماند و نه کسی آنها را حتی به یاد می‌آورد....

انگار از خوابی طولانی بیدار شده باشم، سیگار را خاموش می‌کنم، کتاب را می‌بندم، و سعی می‌کنم به واقعیت بازگردم....

پ.ن : دارم سعی می‌کنم برگردم، برگردم به زمانی که کتابی را زمین نگذاشته بعدی‌اش را برمی‌داشتم، درست مانند سیگاری در نقاط حساس یک فیلم هنوز خاموش نشده بعدی‌اش را روشن می‌کنم.
باید چندکتاب را دوباره از نو بخوانم، بعضی جمله‌هایشان را یادم رفته‌است....

 پ.ن : یادی تلخ از تابستان ۶۷ 

نظرات 8 + ارسال نظر

خوش به حالت که هنوز حوصله داری کتابی بخونی...
شدم مثل یه نفیر سایه بدبختی..! همش دارم جفنگ میگم! دست خودم هم نیست..
بازم کتاب بخون..خیلی خوبه..
موفق باشی

امین 1386/04/02 ساعت 21:03 http://corbis.blogsky.com

آخ که گارسیا مارکز عجب نویسنده ای هستش! ....

راستی چه کسی سرهنگ رو کشت ؟!

رفیق تو خاطرات موندن خوب نیست....ولی درس گرفتن از اون ها....

راستی خیلی وقت بود ..این جا سر نزده بودم ها....

بابک 1386/04/03 ساعت 00:05

من ولی میام و همش هم میگه که این وبلاگ وجود نداره... چرا؟ حذف کردی؟

امین 1386/04/03 ساعت 21:36

رفیق جون ...همون بهتر که اون وبلاگ کذایی به حذف رفت !

راستی ... بابک به وبلاگت سر میزنم....

فردان 1386/04/04 ساعت 00:13

هنوز عمق تنهاییشان را درک نکردم..سالهای دانشجویی تو کلاس ریاضی 2 می خواندمش در جلد روزنامه ای...میان آن شلوغی، در انتظار استاد، تنها بودم تنها با آن ادمها..حقیقتی غمگین.

هیلدا 1386/04/04 ساعت 11:38

سسسسسسسسسسسسسسسسلام دوست خوبم....
کلی خسته ام!... از درس بیشتر و از خودم کم تر!
نوشته تو که خوندم تا آخرش همه چیز اوکی بود!...جز اون آخرش و سالی که نوشته بودم!... نمی دونم .... اون موقع من حتا این دنیا رو هم ندیده بودم!.... یه ج.رایی احساس غریبی اومد سراغم!... نمی دونم.... ولی یه وقتایی لازمه ادما هر چند سال یک دفعه کتابایی که خوندنو ورق بزنن!... من معمولن توو همه ی کتابام!.. جاهایی که دوست دارمو خط می کشم..همیشه وقتی کتاب خونه مو مرتب می کنم کتابو که باز می کنم اونا رو دوباره می خونم..... این ایه مدلشه!...
بابک واسم خیلی دعااا کن.....

هیلدا 1386/04/07 ساعت 12:30

خیلی خسته ام..بابک فکر می کردم نتونم قبول شم۱ولی باورم نمی شد انقدر تلخ قبول نشم.... سخته باورش!.... ولی شاید یه شروع جدید بشه واسم!...
فقط خستگی درسایی که خوندم رو شونه هام!..همین!

درود
اسم دخترم رمدیوس هست وخودم هم یک کرم کتاب .
فکر کنم بعضی از کتابها رو آدم باید هرسال نو خوانی کنه .
من بعد از صدسال تنهایی تا مدتها درگیر کتاب گفتگو در کاتدرال ماریوس وارگاس یوسا بودم . تا مدتها . چیزی در حدود ۵ سال . لاغرو به من سر میزنی؟
قربانت .آرتمیس دختر افغان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد