بعداز یک هفته با شما بودن، وسطِ اون گرما، زیرِ صدای قِروقِرِ کولر و صدای گیتار واقعاْ سخت است برگشتنِ دوباره به این شهرِ شلوغ...
خب برگشتم باز هم از یک سفر دوباره، سفر را واقعاْ دوست دارم، نشستن روی صندلی و انتظار کشیدن تا رسیدن به مقصد واقعاْ جذاب است برام... این یک هفته بطور کامل از همه چی دور بودم، نه اینترنتی نه روزنامهای نه تلوزیونی نه خبری نه حتی یک شخص اضافه به غیر از ما سه نفر... خوب و خوش و ....... فقط موزیک، گیتار، سیگار، فیلم و قهوه و چای....
میگم : واقعاْ فکر کردن بهش هم خیلی قشنگه، فکر کردن به اینکه بعداز نوروز ۱۳۸۷ من دیگر یک انسان آزاد هستم که میتوانم هرکجا که میخواهم بروم...
- میخندد - و این لحظههای پایانی را در هوای خنک صبح زود در رختخواب مینشینیم و سیگار میکشیم و صحبت میکنیم...
در هواپیما روی آخرین صندلیِ آخرین ردیف نشستم، چشمام بستهست و فقط به این تو فکر میکنم، یاد خودم میافتم، یاد خودم که چه شبهای پراز دلهرهای را گذراندم آن زمان ها... و منتظرم که این پرندهی پر سر و صدای لعنتی زودتر بیافتد روی زمین تا از این هوای خفه خلاص شوم....
و حالا اینجا نشستم روی صندلی، زوم کردهام روی کلمات، روی حرفهای تو، و فکر میکنم...
من برگشتم....!
سوا از همه چیز.. حس برگشتن زیباست ..زمانهای در پیش که باید با یاداوری لحظه های سفر گذرانده بشن..گاهی تازه تو این مرورها متوجه خیلی چیزها می شیم... تماس چشمان بروی محیط ساکن میان راه ...و آنجاست که می فهمی تو و حضور و گذرش زمین و زمان یعنی چی؟!...