یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

یکی دیگه

روز نوشته‌های پراکنده

فصل اول ( راوی )

بیست سال گذشت، و در یک شب برفی، درست در اواسط آذرماه، وقتی داشت از بالکن خانه‌ای که در طبقه چهلم ساختمانی که در آن زندگی می‌کرد شهر را نگاه می‌کرد یاد تمام آن روزهایی افتاد که بی‌صبرانه منتظر‌اش بود تا تمام شود و دوباره بتواند به او بگوید دوست‌ات دارم و چه انتظار بیهوده‌ای را نود روز تمام با خودش به این‌طرف و آن‌طرف کشید و وقتی هم برگشت انگار همه چیز تمام شده بوده.

بیست سال گذشته بود و حالا که داشت توی بالکن خانه‌اش در هوای سرد و برفی ونکور سیگاری دود می‌کرد و دانه‌های برف را نگاه می‌کرد و به یاد تمام آن روزها افتاده بود. تمام شب‌هایی که یواشکی برای نوشتن چند جمله در یک دفترچه‌ی کوچکِ جیبی تا پاسی از شب بیدار می‌ماند تا تمام آسایشگاه بخوابند و او بتواند فقط و فقط به او فکر کند. به روزهایی که در انتظار‌اش بودند، شاید! و حالا انگار همیشه حضور بی‌معنای او را در همه‌جا احساس می‌کرد و همیشه انگار در همان نود روزی زندگی می‌کرد که منتظر برگشتن بود. همیشه در همان شب‌هایی زندگی می‌کرد برای فکر کردن به اون فقط و فقط می‌توانست به تخت بالایی نگاه کند، به چوب‌های کفه تخت بالایی که انگار هر لحضه می‌خواستند از هم جدا شوند و خراب شوند رو سراش، و او فقط و فقط به یک نقطه از آن چوب‌های پوسیده نگاه می‌کرد، به شیاری که روی تنه‌ی این تخت لعنتی نقش بسته بود و همیشه منتظر یک ضربه بود تا از همه جدا شود. و حالا بعداز بیست سال، خاطرات سرمای کویر، نود روز در آسایشگاهی که او را جدا کرده بود از امید و آرزو‌های‌اش، و انتظار و صبری که همیشه در طیِ این نود روز با او همراه بود و انگار امیدی کورکورانه به او می‌داد که تاب بی‌آور ای مرد!

و حالا بیست سال گذشته بود و او هنوز منتظر بود، منتظر لحظه‌ای که از این آسایشگاه لعنتی خلاص شود و برگردد به شهر‌اش و فقط به او بگوید دوست‌ات دارم و نوشته‌های دفترچه کوچک‌اش را برای او بخواند.
و حالا بیست سال گذشته بود، و در قلب ونکور داشت زندگی می‌کرد در خانه‌ای در طبقه چهلم ساختمانی که تمام شهر از بالکن آن به زیباییِ یک الماس نمایان بود و او هر شب سیگاری روشن می‌کرد و به بالکن می‌آمد و به دیوار تکیه می‌داد و سیگار دود می‌کرد و به روزهای دوری می‌رفت در دوران نو‌جوانی خودش.
به تابستان‌های گرم تهران و سایه‌های خنک درختان باغ‌های شمیران. به زمستان‌هایی که برف تمام کوچه‌ها و خیابان‌های شمیران را سفید می‌کرد و او چه کودکانه در برف‌ها بازی می‌کرد. به روزهای دوری می‌رفت، که انگار خطِ بطلانی روی آن‌ها کشیده بودند و او را برای همیشه از آن‌ها جدا کرده بودند.

نظرات 2 + ارسال نظر
هیلدا 1385/11/26 ساعت 15:48

؟

ص...لام.!
سربازی خوش بگذره مرد!


بنظرم هرجای دنیا بهتر از این خراب شدست! چه افغانستانش! باشه...چه کاناداش باشه...و چه ونکورش!

با
با
ی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد