هر روز صبح از خواب بیدار میشم، با خودم میگم امروز یه روز دیگهس.... دوباره شروع میکنم... موفق میشم.... حتماْ میتونم...
و انگار این روزهای مسخرهی دمکرده نمیخوان تموم بشن........ هر روز مثل روزهای قبل.... تکرار و تکرار و تکرار..... انگار من زاده نشدم برای آسایش و آرامش.....
بهم میگفت آخه چی کم داری؟ پول که هر ماه بدون هیچ تلاشی میاد تو حسابت، ماشین و خط تلفن و مبایل و لوازم خونه و همه چی هم داری... دیگه چرا اینقدر بد قلقی میکنی آخه؟ بشین درست زندگی کن آخه دیوونه....
بهش گفتم من سختی کم دارم، درد کم دارم...
بهم میخندید... خندهای که آزارم میداد.... ولی باور نمیکرد که دارم داغون میشم، زیر این همه آرامش و اطمینان.... دوست ندارم وقتی شب میخوابم مطمئن باشم که فردا پول تو حسابم هست... دوست ندارم با این اطمینان زنده باشم که همیشه یکی هست که آدم رو ساپورت میکنه.... آخه لعنتی بسه دیگه.... بیست و دو سال زیر بغلم رو گرفتی.... بزار یکمی هم روی این پاهای چلاق خودمون واستیم.....
ولی میخندید.... انگار داشت بچه ۱۰ ساله خودش رو آروم میکرد و دلداری میداد... و هیچوقت باورش نشد که من...................!!!!!